kayhan.ir

کد خبر: ۲۸۳۹۴۱
تاریخ انتشار : ۰۸ اسفند ۱۴۰۲ - ۲۰:۴۴
مبارزه به روایت سید احمد هوایی- ۲۸

مسئول حفاظت بیت امام خمینی(ره) 

 
 
 
مرتضی میردار
فصل سوم: سکنی در بیت امام
حضرت امام قم بودند و در سال 1358، عارضۀ قلبی پیدا کردند و به تهران و بیمارستان قلب آمدند. من و برادر قاسم رفتیم بیمارستان. در بیمارستان قلب به‏قول خودمان کارهای اطلاعات‏بازی می‏کردیم و از نظر خودمان حضورمان مفید بود. حضرت امام را به آپارتمانی در دربند، که جنب خیابان بود، آوردند. عید نوروز بود و ما صبح عید را آنجا بودیم و امام صبح لب پنجره آمدند و خبرنگارها هم آمدند. من و برادر قاسم و برادر باطنی از صبح تا شب در آنجا مستقر بودیم. ما شب و روز آنجا بودیم. حفاظت بیت امام دست بچه‏های قم بود، یعنی سپاه قم آمده و مستقر شده بود و به قول معروف به ما راه نمی‏دادند. ما آنجا بودیم تا روزی که یک نارنجک پشت منزل امام منفجر شد. رودخانه‏ای از پشت منزل امام می‏گذشت. نمی‏دانم نارنجک یا مادۀ منفجره دیگری بود که در آنجا گذاشته بودند. بعداً ما رفتیم و تکه‏های آن را دیدیم. انفجار که شد، کار بچه‏های اطلاعات در آنجا بیشتر گرفت و فهمیدند که خبرهایی هست. البته ما منطقه را که شناسایی کرده بودیم، گفته بودیم که موقعیت این‌جا برای سکونت امام خوب نیست. آنها هم داشتند موقعیت جماران را بررسی می‏کردند و حسینیه را که نیمه‏کاره بود، به سرعت می‏ساختند که تمام کنند. من این موضوع انفجار را بررسی کردم و گذشت تا وقتی که امام رفتند جماران و در آنجا مستقر شدند و من هم آنجا رفتم. بعد دیدم در جماران کاری ندارم و به منطقۀ خودمان و به سراغ همان کارهایی که داشتم، برگشتم. در بیت امام مشکلات زیادی وجود داشت و ناهماهنگی خیلی زیادی بود و هر‏کسی می‏خواست کاری بکند. دنبال نیرویی می‏گشتند که حالت آچار فرانسه داشته باشد؛ از یک طرف با روحانی‏ها بسازد، چون باید آنها را بازرسی می‏کردند و آنها بدشان می‏آمد. از یک طرف هم با نظامی‏ها و بچه‏های سپاه بسازد. شهید کلاهدوز مرا می‏شناخت و قبلاً برخی کارهای مرا دیده بود. سن من هم نسبت به بچه‏های رده‏های پایینی عملیات سپاه بیشتر بود.
ایشان خودش قائم‏مقام آقای مرتضی رضایی بود و یک حکم برای من زد که بروم و مسئول حفاظت کل بیت امام بشوم. البته لفظ حفاظت اطلاعات نبود، چون هنوز حفاظت اطلاعات در مقرهای مختلف نقش خاصی برعهده نگرفته بود. بهترین دوران عمر من همان یک سال، یک‏سال و نیمی بود که این مسئولیت را به‏عهده داشتم؛ در عین حال بحرانی‏ترین دوران عمر من هم بود. منافقین ترورها را شروع کرده بودند و شهید بهشتی، شهید رجائی و عدۀ زیادی را شهید کردند. در جماران هم اتفاقات متعددی روی داد، اما الحمدلله خدا کمک کرد و با عنایت خدا مسائل را از سر گذراندیم. منافقین توسط افراد صدا و سیما نقشۀ ترور کشیده بودند. من با بچه‏های اوین هماهنگ بودم. چون بچه‏ها در کمیته و این طرف و آن طرف مرا می‏شناختند. هر اطلاعاتی که در سطح شهر بود، به‏سرعت به من خبر می‏دادند. هنوز کار تشکیلاتی نبود که خبرها را رسماً و کتباً بگویند. مطالب به‏صورت دوستانه منتقل می‏شد. حتی مسئلۀ خود آقای قطب‏زاده که چاه کنده بودند و می‏خواستند از آن طرف بیایند و زیر بیت حضرت امام بمب بگذارند را خودم رفتم و دیدم.
در مدتی که من در بیت حضرت امام بودم، خدا خیلی چیزها قسمت من کرد که درس بگیرم ولی نگرفتم. ملاقات‏ها خیلی زیاد بودند؛ یعنی حضرت امام روزی ده نوبت می‏آمدند و با مردم ملاقات می‏کردند. من خیلی اذیت می‏شدم، ولی به‏خاطر عشقی که به امام داشتم، هیچی نمی‏فهمیدم. مثلاً یک روز سیزده نوبت ملاقات بود و در هر ملاقات باید بین سه تا پنج هزار نفر بازرسی بدنی می‏شدند. البته من که به‏تنهائی این کار را نمی‏کردم، ولی بچه‏هایی که بازرسی می‏کردند، خسته می‏شدند. اصلاً امکاناتی هم نبود و مردم را با یک مصیبتی اداره می‏کردیم که روی هم نریزند. یک نوبت خواهرها را می‏گفتیم می‏آمدند، یک نوبت مردها را می‏گفتیم و خلاصه خیلی مصیبت داشت. البته کار به‏تدریج نظم گرفت و برنامه‏ریزی شد. ملاقات‏ها هم به‏تدریج کم شدند. دائماً هم صدای انفجار می‏آمد. یک روز حضرت امام داشتند صحبت می‏کردند که در میدان نیاوران، جلوی کاخ، بمبی منفجر شد که صدایش تا آنجا هم آمد. در آن اطراف خیلی کار کردند. یک مورد جالب این بود که ما داخل خود حسینیه یک آشپزخانه داشتیم. می‏خواستند از روزنۀ آنجا، امام را مورد هدف قرار بدهند. ما منافقی را که می‏خواست این کار را بکند، گیر آوردیم و این مسئله خنثی شد. چون نمی‏خواستیم مسائل لو بروند، همان‏جا حل و فصل می‏کردیم. یادم هست یکی از دوربین‏چی‏های صدا و سیما نقشۀ جماران و ترددهای امام را به منافقین داده بود که خوشبختانه از اوین این نقشه را بیرون کشیدند و به من دادند. این قضیه هم سر و صدای زیادی کرد. این اتفاقات که می‏افتادند، نفوذ ما بیشتر می‏شد و می‏گفتیم اینها هم باید کنترل بشوند. مخابرات که اتفاقی می‏افتاد، می‏گفتیم اسامی مخابرات را هم باید به ما بدهید که چک کنیم و هرکسی این‌جا نیاید. به‏تدریج سازمان و تشکیلات پیدا شد.